هرشب غـرق درخیالت بـا روحی سرگردان پـرسه میزنم .گاهی می نشینم و بـاغ را 

نظاره میکنـم ،زمانی قـدم مـیزنـم و بـا خـود نجـوا مـیکنم ، ساعتـی می نــویسـم و 

می اندیشم و مست میشوم از حضورت .شب از نیمه میگذرد ،جسم ِ نیمه جان را 

بـه بستر می کِشـانم اما روحم در بندِ جسم نیست و لحظه ای آرام و قرار ندارد .

ساعتی نمی گذرد !دوباره از سوی تو گویی کسی صـدایم مـیکنـد ، دوباره دلم 

بیقرار می گردد .