مناجات
هرشب غـرق درخیالت بـا روحی سرگردان پـرسه میزنم .گاهی می نشینم و بـاغ را
نظاره میکنـم ،زمانی قـدم مـیزنـم و بـا خـود نجـوا مـیکنم ، ساعتـی می نــویسـم و
می اندیشم و مست میشوم از حضورت .شب از نیمه میگذرد ،جسم ِ نیمه جان را
بـه بستر می کِشـانم اما روحم در بندِ جسم نیست و لحظه ای آرام و قرار ندارد .
ساعتی نمی گذرد !دوباره از سوی تو گویی کسی صـدایم مـیکنـد ، دوباره دلم
بیقرار می گردد .
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱ ساعت 21:9 توسط سهیـل | پـنهانـ
|